سلاااااااام
من از عید فطر رفتم شمال و امروز برگشتم . با همه ی عمه و عمو هام و پسر عمو و دختر عمو و دختر عمه و پسر عمه هام رفتیم . وای نمی دونین چقدر حال داد جای همتون خالی رفتیم والیبال بازی کردیم (هیچ کس هم والیبال بلد نبود) همه یه نقشی بازی میکردن مثلا شوهر عمم شد معروف منم شدم ظریف (اخه نسبت به بقیه من قدم کوتاه تره) داداشم شد موسوی و بقیه هم بیشترشون شدن معروف . بابام هم شد کواچ که ما بهش می گفتیم کماج (کماج یه نون محلی برای شماله ) شاید الان شما بگین چه خاطره بی نمکی ولی از قدیم گفتن شنیدن کی بود مانند دیدن .
واای نمی دونین لیدرو بودن چقدر سخته همش باید یا پاس بدی یا دریافت کنی منم که دریافتم خراب بود داداشم داشت منو میکشت . ولی انصافا دفاعم عالی بود . یه لحظه فک کردم من محمد موسوی ام. تازه ظریف رو درک کردم که چه میکشه . حالا بدبختی اینجا بود که داشتیم تو باغ بابا بزرگم بازی میکردیم و اصلا و به هیچ وجه نمی تونستم درست و مثل آدم دریافت کنم و از همه اعضای بدنم از قبیل پا و دست و کتف و ... کمک گرفتم تا توپ تو زمین ما نخوابه
که اخر سرم ما با نتیجه 1 بر 1 به نفع هیچ کس به خارج از زمین راه یافتیم . اخه خسته شدیم نتونستیم تا ته بازی کنیم . شب همه داشتن غش میکردن . تو اون چند روز کلی خدا رو به خاطر این شادی ها شکر کردم .
می خواستیم اخرین روز ناهار بریم بیرون ولی هر جا رفتیم یا پر بود یا افتاب تو فرق سرمون بود البته اونجا دما ی هواش پایین بود ولی روز اخر یکم رفت بالا . خلاصه بعد کلی گشت و گذار تصمیم گرفتیم برگردیم تو باغ بابازرگم ناهار رو بخوریم و کلی ذوقمون کور شد و ما بازم از فرصت استفاده کردیم و دو تیم ایران و برزیل رو برای بازی های دوستانه اماده کردیم . ما شدیم برزیل تیم حریف ایران . داداشم گفت فک کنید الان رزنده سرمربی ما بود بدبخت همون دو تا تار موهاش رو هم میکند خخخخخ . حالا فک کنین با اون وضعیت کواچ مربی تیم حریف بوووود واااای سکته رو زده بود .
خلاص
نظرات شما عزیزان:

پاسخ: والا به خدا